امروز روز اول مدرسه هلیا بود. هلیا خیلی نگران بود و دیشب به سختی خوابید.
نمیدونم چرا با اینکه معمولا از هیچکس انتظاری ندارم ولی امروز دلم میخواست کسانی که میدونم هلیا براشون خیلی مهم هست بهمون زنگ بزنند.
هیچگ نزد و من یادم اومد که دارم لحظات خوشی را از دست میدهم. حالم عوض شد. چه خوب که من الان اینجا هستم در کنارش و در امید و دلواپسی هاش باهاش شریک میشم.
عزیزانم که میدونم هلیا را با عشق همیشه حمایت میکنید. امروز روز خیلی خوبی بود و نگرانیهایمان به سرعت باد رفتند و امید جایش را گرفت.
مدرسه هلیا هر چند وقت یک کنفرانس معلم و اولیا برگزار میکنند و در این کنفرانس بچهها برای مادرها توضیح میدهند که در مدرسه چه کارهایی کردند. نقاط ضعف و قوتشون را توضیح میدهند و همینطور درباره اهدافشون حرف میزنند.
نوبت من که شد با هلیا وارد کلاس شدیم، معلم گفت من که به هلیا کاملا اعتماد دارم و خودش همه چیز را توضیح میدهد.
هلیا اول یک راه برای ای ضرب دو عدد در هم به من نشان داد و بعد یک شکل روی تابلو بود که باید تعداد مثلث ها را میشمردیم و بعد هلیا شعرها و نقاشی هایش را نشان داد و یکی از نوشته هاش درباره من بود. من را مثل یک قهرمان که همه چیز را میدونه و باهوشه و مهربانه و قابل اعتماد توصیف کرده بود. احساس شادی عمیقی بهم دست داد.
یک دفتر داشتند که دوستانشون هر هفته براشون مینوشتند. دفتر هلیا پر از تعریف از موهاش و مهربانی و مثبت بودنش بود.
روز خیلی خوبی بود.
درباره این سایت